داستانی واقعی از اسرار و خاکستر خاطرات ۳۳ سال پیش
صدای ناله خفیف زنی مرا به پشت در سلولم کشاند. سلول شماره ۲ زندان سمنان یکی از شهرهای مرکزی در ایران در اواسط مرداد ۶۷. در کشاکش سال ۶۷ و اوج قتلعامهای وحشیانهای بود که خمینی تلاش می کرد آن را جزو اسرار نظامش حفظ کند.
داشتم از روزنه کوچک سلول به راهروی تاریک بند نگاه میکردم. پاسداران سراسیمه با گاری چیزی را حمل میکردند. دقت کردم. پیکر خون آلود زنی روی گاری قرار داشت و پاسداران چون گرگانی هار دور او حلقه زده بودند. یکی فرمان داد با پا بکشیدش داخل سلول این منافق بدبخت را. پاهای زن مثل گوشت جویده شده بود و رد خون بود که بر موزاییک نقش می بست. [زنانی که در پای چوبه دار آرمان شان را سربلند کردند]
ادامه مطلب
https://tinyurl.com/2dv3atk8
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر