نگاهم هنوز به سر کوچه دوخته است
دهه شصت و غوغای تظاهرات بود. در آن سالها هیچ بچهیی کوچک نماند همه با نبض تحولات بزرگ میشدیم. نزدیکهای ظهر مادرم چادرش را سرش کرد و آماده رفتن به بیرون شد. از شب قبل آنقدر با او بحث کرده بودم که بالاخره مجبورش کردم من را هم با خودش ببرد. رفتن به تظاهرات را یک امتیاز برتر میدیدم و با حضورم در خیابانها حس میکردم که قد میکشم و بزرگتر میشوم اگر چه هنوز اعداد سنام دو رقمی هم نشده بود.
ادامه مطلب
https://tinyurl.com/ubn257rk
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر