میگویند بهلول ساده دل سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد. مرد شیادی از آن سو میگذشت و بهلول و سکه طلایش را دید. مرد شیاد شنیده بود که بهلول دیوانه است. پس نقشهای کشید.
پیش آمد و به بهلول سلام کرد.
بهلول درحالی که سکه طلایش را به هوا پرتاب میکرد؛ جوابش را داد.
مرد شیاد: اگر این سکه را به من بدهی، در عوض ده سکه همرنگ این به تو میدهم.
ادامه مطلب
https://tinyurl.com/4djatpvc
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر