حکایت این روزهای کاندیداهای انتخاباتی خامنهای خیلی جالب است! ولی حرفهای پورمحمدی واقعاً عجیب و قابل توجه است!
میگویند مردی ساعتی داشت که مدتها بود خراب شده بود و درست کار نمیکرد. بعضی وقتها عقب میماند و بعضی اوقات هم کلاً کار نمیکرد.
خلاصه این که خرجش به دخلش نمیارزید. مرد که دید این ساعت دیگر کارایی ندارد به فکر افتاد که شاید بتواند آنرا به نحوی بفروشد که لااقل پولی دستش بیاید و یک ساعت جدید بخرد.
موضوع را با پسرش در میان گذاشت. پسر گفت من دوستی دارم که بسیار در تبلیغات و فروش اجناس خبره است بنابراین ساعتت را به من بده من از او میخواهم که در اولین فرصت ساعتت را به بالاترین قیمت بفروشد.
ادامه مطلب

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر